حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 19 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

تابستون ...

دارم میرم خونه ی بابا بزرگ ، کتابم رو هم باخودم برداشتم بخونم البته مامانی برا خودش آورده بود چون از نمایشنامش خوشم اومد برداشتم براخودم     کجااا!اجازه گرفتین اومدین تو آدم تو این زمونه اختیار خونه ی خودش رو هم نداره هاااا     اینجا مزرعه ی عمه طاهره است منم دارم    طبق معمول با گلها بازی می کنم البته آب بازی هم کردم             اسباب بازی اشکال هندسیم   الان کلا میتونم هر شکلی رو سرجای خودش بذارم حتی اون هایی که چند تکه هس...
16 مرداد 1395

روز دختر

دخملا روزتون مبارک! برای خرید هدیه ی روز دختر ، بی خبراز مامانی با بابایی رفتم و یه جفت کفش صورتی پاپیونی برا خودم خریرم قابل شما دوستای خوبم رو نداره!   البته عمرخوشگلیشون کوتاه بود و  رو دست من زیاد دووم نیاوردن !!! اون روز رفتیم پارک و برا شام هم تو پارک بودیم اونقد بازی بازی کردم و خسته شدم که ت پارک خوابم برد!   ...
15 مرداد 1395

پارک گردی تابستون...

وقتی میرم پارک اولین کارم تماشای فواره ها ست که عاشقشونم   بعد میرم سراغ گلها و باید یکی یکی رنگا شون رو بگم و مامان وبابا تکرار و تایید کنن   بعد از اون نوبت مدیریت سرسره است!   آخه شاید بچه های مردم ندونن باید از کجا برن و چکار کنن!!!   به همین خاطر وقتی میرم سرسره بازی به همه میگم از کجا سوار بشن و بیان پایین و ...   آخر سر هم میرم سوار وسایل بازی                       ...
10 مرداد 1395
1